لحظه ها
دو روز به پایان جهان تازه فهمیده بود که هیچ زندگی نکرده.
پریشان و آشفته شد نزد خدا رفت تا از خدا فرصت بگیرد .خدا سکوت کرد . جیغ زد و جارو جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد .کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد.خدا سکوتش را شکست و گفت عزیزم یک روز دیگرهم رفت و تو ان را به جارو جنجال از دست دادی تنها یک روز داری.بیا و لااقل ان را زندگی کن.گفت تو یک روز چکار میتوان کرد.خدا گفت آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی هزار سال زیسته است.سهم یک روز زندگی را در دستش ریخت و گفت برو زندگی کن.او میترسید ولی با خود گفت من که فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه ارزشی دارد. آن وقت شروع به مصرف آن کرد.دوید و نوشید و بویید چنان که دید میتواند تا ته دنیا برود. میتواند بال بزند .سرش را بالا گرفت و به انهایی که نمی شناختنش سلام کرد و برای انهایی که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.او در همان یک روز آشتی کرد خندید سبک شد لذت برد سرشار شد بخشید و
عاشق شد عبور کرد وتمام شد..............